® هـ-ـفـ-ـتـ سـنـ-ـگـ-       بـ-ـه خـــونـ-ـه کــوچـ-ـیـ ـکـ مـ ـنـ خـ-ـوشـ اومــ-ـدیــنـ-
موضوعات


آخرين مطالب


نويسندگان


معرفي سايت


بـ-ـه خـــونـ-ـه کــوچـ-ـیـ ـکـ مـ ـنـ خـ-ـوشـ اومــ-ـدیــنـ-


دوستان

  • جوک و داستان
  • نمکدون
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هـ-ـفـ-ـت سـنـ-ـگـ- و آدرس seven-stones.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





  • قالب وبلاگ



  • آمار و امكانات

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 12
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 12
    بازدید ماه : 125
    بازدید کل : 34908
    تعداد مطالب : 112
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پيوند ها روزانه


    آرشيو مطالب


    تبليغات
    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    پیری برای جمعی سخن میراند،

    لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

    بعد از مدتی همان لطیفه را تعریف کرد و عده ای کم از مردم خندیدند.

    او مجدد همان لطیفه را تعریف کرد تا اینکه دیگر کسی نخندید.

    او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمی توانید بارها به یک لطیفه بخندید،پس چرا بارها به گریه و افسوس در مورد

    مسئله های مشابه ادامه میدهید؟

    (گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.)



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    روزی انوشیروان از گرسنگی له له می زد و منتظر نهار بود.اشبزباشی خورشت خوش مزه ای را در سینی نهاد و

    همین که خواست سینی را روی میز بگذارد،کمی اش روی سر مبارک ریخت.شاه در حالی که اش روی صورتش را

    لیس می زد،گفت تا اشپز را پخ پخ کنند!

    اشپزباشی به محض شنیدن فرمان انوشیروان،کاسه اش را برداشت و همه ان را روی سر شاه خالی کرد.شاه

    که حسابی حالش جا امده بود با تعجب پرسید:مردک این چه کاری بود؟!

    اشپز گفت:قربان دوست نداشتم شاه مرا بخاطر خطای کوچکی بکشد،بهتر دیدم خطای بزرگی انجام دهم تا شاه

    دلیل قانع کننده ای برای دار زدن من داشته باشد و از کشتن من خجالت نکشد!

    انوشیروان در حالی که باقی مانده اش را لیس می زد گفت:از جلوی چشمم دور شو!راستی از این اش ها بلدی

    باز هم بپزی؟لبخند




    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته

    بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز

    می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از

    خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت

    می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و

    رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

    مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا

    بیکارید؟

    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند،

    ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته

    پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟

    مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین

    فرصتی است که می توانم او را ببینم و با او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم.

    اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی

    از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

    حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

    پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

    مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به

    ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی

    را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس

     های خود را بیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم؛

    اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده

    است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟

    پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا. مادر نیز علیرغم میل باطنی

     خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

    پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم.

    در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.

    مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت

    شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

    کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که

    به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و

    محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت

    بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه

    نیاز به بنده ی خدا.

    مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

    استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

    استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره

    کسی پاسخ نداد.

    استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای

    سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

    دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.

    استاد پذیرفت.

    دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس

    کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی

    نگفت.

    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

    وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد

    که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب

    میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به

    من بفروشی؟

    رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست

    عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی

    گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من

    بفروشی؟

    رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام.

    کاسه فروشی نیست.



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را

    دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.


    ادامه...

    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه

    ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل می کنه و می ذاره روی

    میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت

    می کشه که...

    هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه می گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!خانم ناچار با هزار زور

    و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب هست که بچه نیافته هرچه می تونه می کشه تا بالاخره بوت های

    تنگ رو یکی یکی از پای بچه درمیاره و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه می کنه

    که لنگه به لنگه نباشه.

    در این لحظه بچه می گه این بوت ها مال من نیست!

    خانم جوان با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه

    می اندازه و می گه آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در میاره.

    وقتی کار تمام می شه از بچه می پرسه: خوب، حالا بوت های تو کدومه؟ بچه می گه: همین ها! این ها بوت های

    برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم...

    مربی که دیگه خون خودشو می خورد سعی می کنه خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوت هایی رو که

    به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنه... بعد از اتمام کار یک آه طولانی می کشه و می پرسه: خوب، حالا

    دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...

    بچه می گه: توی بوت هام بودن دیگه!



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    شخصی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.

    این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش

    سوخت ویک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را برسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساخت خانه

    کوبیده شده بود!!!!چه اتفاقی افتاده؟

    در یک قسمت تاریک و بدون حرکت مارمولک چهار سال در چنین موقعیتی زنده بماند!!!

    چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر این مسئله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

    در این مدت چکار می کرده؟چگونه و چه می خورده؟

    همانطور که مارمولک را نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

    مرد شدیدا منقلب شد.

    چهار سال مراقبت.چه عشقی!چه عشق قشنگی

    اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم

    اگر سعی کنیمفرشته




    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود

    کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول

    سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا

    کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی

    احساس خستگی می کند؟

    راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند

    چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت

    کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

    انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند

    او چه می کند، کمی تردید داشت.

    به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب

    درامد.

    دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین

    راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به

    آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ

    داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    ه میلیاردری بود که توی خونش تمساح نگه میداشت و اونارو گذاشته بود توی استخر

    پشت خونش .... اون یه دختر خیلی زیبا هم داشت ....

    یه روز یه مهمونی خیلی مجلل میگیره و خونش پر از آدم میشه ....

    وسطای مجلس پسرای توی مهمونی رو جمع میکنه میگه میخوام یه مسابقه بذارم

    واستون ....هر کدوم از شما بتونه این استخر پر از تمساح رو تا ته شنا کنه من یه

    میلیارد تومن بهش جایزه میدم ... یا اینکه دخترم رو به عقدش در میارم ...

    هنوز جمله آخرش تموم نشده بود که یکی پرید توی آب و تمساحا همه رفتن طرفش ...

    اینم با هر بدبختی بود فرار کرد و تا ته آب رو شنا کرد ... از اونور که اومد بیرون یه چند تا

    خراش کوچیک برداشته بود فقط .

    میلیاردر که خیلی کف کرده بود گفت : آفرین خیلی خوشم اومد. حالا دخترم رو میخوای

    یا یک میلیارد تومن پول رو ؟؟؟

    پسره گفت : هیچ کدوم ... اون بی ناموسی که منو هول داد توی آب رومیخوام ..



    تاريخ: 27 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم

    را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته

    سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این

    شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این که هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .

    غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت

    و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید

    که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا

    کرد . پادشاه در آن نوشته بود :

    "هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی شما باشد "!



    تاريخ: 24 / 11 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

     

    گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد
    و برمی گشت !
    پرسیدند :
    چه می کنی ؟
    پاسخ داد :
    در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
    گفتند :
    حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
    و این آب فایده ای ندارد
    گفت :
    ...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
    اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
    زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
    پاسخ میدم :
    هر آنچه از من بر می آمد !!!!!


    تاريخ: 26 / 10 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره ی خدا بود. استاد پرسید: 

    آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟!  

    کسی پاسخی نداد. استاد دوباره پرسید:   

     آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟! 

    استاد برای سومین بار پرسید: 

    آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟! 

    برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: 

    با این اوصاف خدا وجود ندارد. 

    دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از هم کلاسی هایش پرسید: 

    آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟! 

    همه سکوت کردند. 

    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس باشد؟! 

    همچنان کسی چیزی نگفت. 

    آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟!  

     

     

    وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ... دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد. 




    تاريخ: 26 / 10 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
    دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:
    فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.
    پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید،
    مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

    مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد:
    از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده
    است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::


    معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد



    تاريخ: 26 / 10 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

     

     

     

    پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند …

    مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

    هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

    این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

    یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟

    بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

    مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

    آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

    مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

    وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

    به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

     

     

    هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.

     



    تاريخ: 26 / 10 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
    او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
    دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
    اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
    باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
    او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
    بعد آنها را برداشت و گفت:مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
    بازهم دستها بالا بودند
    سپس گفت:هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
    چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
    و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
    اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار.شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید.ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟

     

     

    هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید




    تاريخ: 26 / 10 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    فردی با هوش که در حال سفر کردن بود، سنگ با ارزشی را از یک رودخانه پیدا کرد. روز بعد مسافری را دید که بسیار گرسنه بود. فرد باهوش سفره اش را باز کرد تا او را در غذای خود سهیم کند. مسافر گرسنه سنگ با ارزش را دید و از وی خواست تا سنگ را به او بدهد.

    او نیز بلا درنگ سنگ را به آن مسافر گرسنه داد. مسافر در حالی که به خوشبختی خود میبالید، آنجا را ترک کرد. او میدانست که سنگ به حد کافی ارزش دارد، تا او را در طول زندگی تامین کند. اما چند روز بعد بر گشت تا سنگ را به صاحبش باز گرداند. او گفت من خیلی فکر کرده ام و میدانم که این سنگ چقدر با ارزش است. اما آن را به شما باز میگردانم تا شاید چیز بهتری به من هدیه بدهی.

     

    به من آن چیزی را بده که در درون توست و تو را قادر ساخته که این سنگ با ارزش را به من هدیه بدهی.

     




    تاريخ: 26 / 10 / 1391برچسب:, نويسنده: کـ-ـوروشـ-
    بازديد: مرتبه

    جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند.

     

    پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

     

     

     

    جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!

     

    پیرزن گفت : اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!

     

     

     

    جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!

     

    پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ... می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!

     

     

     

    جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!

     

    پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.

     

     

     

    جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!

     

    پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد!

     

     

     

    جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!

     

    پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته؟




    صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
    تبليغات

    مکث تمپ

    قالب های رایگان وبلاگ

    قالب های بلاگفا

    قالب های میهن بلاگ

    قالب های پرشین بلاگ

    قالب های بلاگ اسکای

    قالب های دیتالایف

    پوسته های وردپرس